دوستان سلام
ترسيدم حوصلتون سر بره خيلي خلاصش كردم چون اولين باره وارد اينجا ميشم و نميدونم اينجا چطور هست.
از بچگي ٧-٨ سالگي هميشه شاهد جر و بحث هاي شديد بودم و خيلي رو اعصاب و استانه تحملم تاثير گذاشت
سال ٩٠ وارد دانشگاه شدم و ٩١ عاشق خواهر يكي از رفقاي صميمي و هم دانشگاهي شدم كه بيشتر اوقاتمون رو باهم بوديم ( اسمشو ميزارم پارسا)
توي اين مدت بايكي از رفقام اون قدر صميمي شدم كه داداش صداش ميكردم و هر رازمون رو اول بهم ميگيم وهيچي حتي پولمون از هم جدانيست(اسمشو ميزارم شاهين)
اونم عاشق بود و يه سري مشكلات داشت بهش قول دادم تا به هم نرسيدن منم هيچ كاري نكنم.اوضاعشون طوري نبود كه بخوان از هم حدا بشن.علاقم بهش در حدي هست كه با ديدن شاديش سرحال ميشم و با ديدن غمش بهم ميريزم و هرجا بهم خوش ميگزره به يادشم وسعي ميكنم هيچي براش كم نزارم و هميشه پول داشته باشه.
سال ٩٣ اسفندماه من و پارسا به فاصله ده روز به خدمت اعزام شديم وازهم جداشديم تصميم داشتم اسفند سال بعد كه شاهين هم به عشقش رسيده منم برم خواستگاري. از همون اوايل خدمت يه سري علايم استرس و اضطراب پديدار شد كه بعد از يه سري قضايا تشديد شد وبه افسردگي رسيد ٦ ماه معاف موقت شدم.توي اين شيش ماه از ترس عاقبت اين كار بازم اوضاعم بدتر ميشد و شبي ٥تا قرص ميخوردم و خواب و غذا قلبم كلا بامشكل شديد مواجه شد.توهمين حين تصادف كردم و طرف مقابلم فوت كرد و با حادتر شدن اوضاع معاف دايم ناشي از افسردگي اساسي بهم دادن.توي روزي كه براي اخرين مرحله معافي رفتم پارسا سر يه مساله قهر كرد كه فكر نميكردم طول بكشه.روزي كه معاف شدم از شبش كلي حالم بهتر شد و قرص و دكتر رو كلا كنار گذاشتم.چون من سعي داشتم با اون مرحوم تصادف نكنم و فرار كنيم از هم مقصر من شدم و موج سوالات و اتهامات و لفظ تو فلاني رو كشتي تو شهرمون به سمتم سرازير بشه.
دادگاه و پاسگاه و روال اداري اين قضيه هم تا ارديبهشت ٩٤ طول كشيد و تمام شد اما اتهامات و تمسخر و حرف تو كشتي و اين ها همچنان تو اين شهر كوچيك ماندگار هست.
بخاطر همين قضايا برنامه ريزيام بهم ريخت و خواستگاري نرفتم.كم كم ديدم قهر پارسا خيلي جديه و داره يه روي ديگه نشون ميده.بي تفاوتي كم محلي پشت سرم حرف ميزد و تلاش هاي منم فايده اي نداشت.
شاهين هم با عشقش به مشكل خورد و رابطشون از بين رفت.قبل از اون بخاطر شرايطم تمركز نداشتم كه دنبال كار باشم وقتي تصميم گرفتم كار كنم بخاطر سن بالاي پدر و مادر و اينكه من فرزند اخرهستم تصميم گرفتم كنارشون بمونم و كاري راه بندازم و ازشون دور نشم و وقتي شاهين به عشقش رسيد برم خواستگاري
اما بخاطر شرايط نتونستم كاري راه بندازم وشاهين هم كلا با عشقش قطع رابطه كرد
از اون طرف رابطمون به پارسا به مشكل اساسي خورد و اون خيلي تخريب كردمن و رفاقتمون رو وكم كم باعث شد به اين نتيجه برسم كه عشق من اشتباست و سرانجام خوبي نداره و منطق رو كنار احساس قرار بدم و به عشقم پايان بدم
از همون اول افسردگي احساس تنهايي فوق العاده اي مي كنم.هميشه فكر ميكنم نميتونم باكسي رابطه برقرار كنم(جنس مخالف منظورمه).به شدت احساس مي كنم توي اين بيست وسه سال و خورده از سنم هيچ وقت خوشبخت نبودم و اصلا جووني نكردم.به محض بيكاري عصبي ميشم و حوصلم سر ميره.خيلي مقاومت مي كنم كه از خونوادم جدا نشم همينجا كاري كنم اما هنوز نتونستم.
از اون طرف فكر مي كنم به شاهين وابسته شدم.اون قدري كه هميشه داداش صداش مي كردم و باعث شده بود دوستان مشتركمون مسخرش كنن خودش هميشه ميگفت اگه بهم بگي رفيق خيلي بيشتر لذت مي برم واي من داداش رو بيشتر دوست داشتم چون همه چيمون مث دوتا داداش بود حتي خيلي بيشتر از دوتا برادر اما اون قدري داشت اذيت مشيد كه تصميم گرفتم تا ميتونم داداش صداش نكنم حداقل جلو ديگران
توي تمام لحظات شاهين تو ذهنمه.هرجا بهم خوش بگذره به يادشم.با ديدن شاديش سرحال ميام و با ناراحتياش حالم گرفته ميشه.اگه كسي در موردش حرفي بزنه به شدت ناراحت ميشم نميتونم تحملش كنم.هروقت بهش فكر مي كنم يا مي بينمش فقط نقطه قوت و مثبت مي بينم و اصلا نميتونم يه چيز منفي ازش ببينم بجز بدقوليش.از تيپش؛استايلش؛مدل موش؛نوع رفتار و حرف زدنش خنديدنش و هرچيزش لذت ميبرم.دوس دارم زياد ببينمش و هميشه كنارش باشم طوري كه بهار و تابستون گذشته حدود سه ماه سعي كرد تا نهايت ممكن رابطمون رو كم كنه و بعد كه ازش دليلش رو پرسيدم گفت تو اين سايت پرسيده بوده و نتيجه گرفته من بهش وابسته شدم وبهترين كار اينه كه يه مدت منو از خودش دور كنه.
وهمچنين فكر مي كنم هنوز افسردگيم رفع نشده و از يه سمت نميخوام به مطب روانشناس مراجعه كنم بخاطر خاطرات بد گذشته.
ممنون ميشم از دوستاني كه ميتونن منو راهنمايي كنن و بگن ايا مشكلي دارم و اگه دارم چي هست
ممنونم